لنالنا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

لنای من دنیای من

لنا و تولد اسراء جونی

خوشگلم 1 ماه بعد تولد خودت تولد اسراء جون بود.اثرات حال و هوای تولد خودت هنوز پا برجا بود واسه ی همون فکر می کردی که باز هم تولد خودته و کلی اصرار داشتی که شمع اسراء جون رو تو فوت کنی.خلاصه با همه ی شیطنت هایی که کردی کلی بهمون خوش گذشت. اینم چند تا از عکس ها که با اسراء جون گرفتم ازتون:     ...
24 فروردين 1392

لنای من 18 ماهه شد

نازنین بی همتای من: امروز 18 ماهه شدی درست 1 سال و 6 ماه چه زود گذشت انگار همین دیروز بود 1 سالگیت را جشن گرفتیم. 1 سال و نیم است که مادر ت شدم. 1 سال و نیم است که هر شب تو را نگاه کرده ام و چشامو بسته ام. 1 سال و نیم است که محض بیدار شدنم تو بودی جلوی چشمام. 1 سال و نیم است که فقط تو شدم. 1 سال و نیمه که عاشقت شدم,عاشقی کردم با تو 1 سال و نیمه بوسیدمت , بوییدمت,دیدمت ممنون بابت این 18 ماه, هدیه ی بی نظیر من این سومین نیم سالی است که تجربه اش می کنی. پایان هر نیم سال یک تغییر! اولی را با شروع غذا خوردن به پایان رساندی. دومی را هم وقتی به سرانجام رساندی که یک نوپای 1 ساله بودی و تولدت. و حالا سومین آن، 1 سال و ن...
21 فروردين 1392

تولد 2 سالگی

عزیز جان من! 1 سال و 12 ماهه ی شیرین من... دوستت دارم! به اندازه ی تمام  ثانیه های این 1 سال و 12 ماهی که گذرانده ایم، دوستت دارم... به اندازه ی تماااااااااااااااااااااااااااااام دنیا دوباره امروز 6 تیر است ماهگرد آمدنت،سالگرد آمدنت دومین بهار زندگیت مبارک                 این کادوی دادا بود گل من. ...
21 فروردين 1392

خاطره

لنای من ، عشق کوچک من باز دارم به آن روز مقدس فکر می کنم، به تمام آنچه که در آن اتفاق افتاد به تو و آمدنت چقدر دلم برایت پر می زد! چقدر چشم به راه آمدنت بودم یادم هست که آمدی! آمدی و مادرم کردی،دلم را بردی چقدر کوچک بودی آسمان من،سفید مثل خود خود ماه یادم هست قد 51 سانتی متری و صورت پف کرده ی سفیدت را یادم هست نرمی پوستت را،نرم تر از برگ گل... یاذم هست اولین شیر خوردنت با کمک پرستار! همان اولین شیر خوردن که بی تابش بودم... همان مک نخستین! همه چیز یادم هست جزء به جزء ، لحظه به لحظه حالا بزرگ شده ای و بزرگتر هم می شوی 2 سالگیت نزدیک است عزیز پاکم،گفته ام چند وقت است که دیگر همه چیز را دوباره تجربه می کنم،این بار...
18 فروردين 1392

بیست ماهگی

خانوم کوچیک من! امروز 20 ماهه شدی چیزی نمانده تا تولد 2 سالگیت چیزی نمانده تا بهار آمدنت... بهار که جای خود ، تو همین زمستان را هم بهار کرده ای همین که باشی بهار هم هست. دیگر چه رسد به اینکه حرف بزنی،راه بروی،بخواهی،بدوی! اصلا بهار یعنی تو... مبارک باشد 20 ماهه شدنت،زیبای من دوستت دارم قدر مهربونی خدا     ...
18 فروردين 1392

درواژه های تو

آرام جانم این روزها کلمات همچون در از دهان پاکت بیرون می آیندو رنگ می دهند به روزهای من بگذار تا زین پس برایت بنویسمشان،بلکه یادم نرود جابه جا گفتن اصواتت را,پس و پیش گفتن حروفت را، بنویسمشان تا یادم بماند... آن روزی که متنی را می خوانی،بلند،شیوا و رسا... یادم بماند که از کجا شروع شد این قصه... 1:د د بابا 2:ماما خب معلومه منم دیگه 3:دادا دایی 4:آدر دون هاجر جون 5:عم عمو، عمه 6:ایوووو الو 7:جوام نوشابه 8:اپ اپ آب 9:با جم باز هم (دوباره) 10:عمه شببم عمه شبنم 11:یفت رفت 12:دموووووم تموم شد 13:می می شیر می خواستی 14:ییا لیلا 15:دبش کفش 16:نای نای آهنگ می خواستی بذاریم برقص...
23 اسفند 1391

باز هم سفر با دردونه ی من

نازنین بی همتای من بعد تولدت باز هم رفتیم سفر استانبول. اولین بارت بود سوار هواپیما شده بودی.درسته خیلی سر و صدا کردی ولی من انتظارم فراتر از اون بود. فدای خودت و دردسرات و گریه کردنات و نق زدنات بشم من خودم. کاش  دست من بود همه چیز و دنیا را به پای ت می ریختم.   علاقه ی شدیدی به تلفن پیدا کرده بودی ناز نازی من سوار کشتی بودیم اینجا همه ازت عکس می گرفتن بس که نازیییییییییییی داریم میریم جزیره سقوط موبایل از دست لنا جون مشغول کنکاش!!!!!!! لنای خسته ی خسته     ...
8 بهمن 1391

عاشقم...

عاشقم! عاشق اون وقت هایی که تازه از خواب بیدار شدیو محض دیدن من،خنده می کنی زیبا زیبا عاشق اون وقت هایی که می نشونمت روی پام تا بهت شیر بدم،صداهایی در میاری از سر ذوق،از سر خواستن که همه ی وجود م تو می شه. عاشق اون وقت هایی که تا می ذارمت،گریه می کنی ...! عاشق اون دست هایی که باز می کنی به سمت من... عاشق اون وقتهایی که بغل کسی جز من ،آروم ت نمی کنه عاشق اون وقت هایی که بهم زل می زنی و مهربون نگاهم می کنی آخ که چقدر دوست دارم این نگاهت رو عاشق اون وقت هایی که تو بغلمی و یه عالمه بوسه ی آروم می کنمت،و انگار خودت هم غرق لذتی... عاشق اون " میم " آخر دختر م ،لنا م ؛ که تو را می کند برای من ! همین!   عکس های...
8 بهمن 1391

راه رفتن

وااااااااااای که هرچه بگویم ,بنویسم , بسرایم... کم است برای این کار تو عزیز پاکم فرشته ی من: تو عادت داری به دل شاد کردن ما, من و بابات, عزیز من گل گندم مامان مامان به فدای موهای خوشگلت ,که تار تارش را عاشقم امروز راه رفتی... درست در 1 سال و 1 روزگی چه چیز زیباتر و شیرین تر از این برای منه مادر چه بگویم که باز هم کلمات کم اند برای بیان احساسم چه بگویم از تو که همه چیز تمامی , تمام 3 قدم برداشتی , دخترک من قدم هایت محکم،راست،استوار برای ت آرزو می کنم ،همیشه راهی هموار و پر از برکت دوستت دارم صاحب دل و قلبم ...
2 بهمن 1391