لنالنا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

لنای من دنیای من

نی نی 5 ماهه و مامان گرفتار!!!!

  نازدونه ی من روز به روز بزرگتر و عسل تر میشه.البته شیطون تر.کم کم هر چیزی رو که جلوش می گیری دستشو واسه گرفتنش دراز میکنه و چه ذوقی می کنه مامانش ا ز خودش آواهای عجیب و غریب در میاره:إإإإإإ    اوووووو  آآآآآآووووو مامانی هم مشغول درس خوندن واسه امتحان, هم دنبال پیدا کردن خونه جدید,هم در گیر بسته بندی و کارهای اسباب کشی,هم نی نی خوشگله شیطون تر شده , کارهای معمول روزانه هم که همیشه پا برجاست. بگذریم..... لنا جون 4 ماهگیشو تموم کرده و وارد ماه پنجم زندگی قشنگش شده. وزن:6 کیلو و 700 گرم                   &nb...
18 آذر 1391

واکسن 2 ماهگی لنا

خانومی امروز دقیقا 2 ماهه شدی.خداروشکر فدات شم امروز باید ببرم مرکز بهداشت تا برات واکسن دوماهگیتو تزریق کنند.الهی قربونت برم می دونم دردت میاد و تب میکنی ولی مجبورم شاد و شنگول بردمت و گریون آوردمت عزیزم ببخش مامانی رو هر 4 ساعت قطره استامینوفن برات دادم تا زیاد اذیت نشی.ولی به هر حال هر کاری بکنم واکسن مشکلات خودشو داره مامانی. از یه هفته پیش هم خانوم دکتر هاشمی برات شیر خشک تجویز کرده ولی نانازم اصلا دوست نداری بخوری هاجر جونم اومده پیشمون.به زور برات با قاشق شیر می داد تو هم چه جور که قورتش می دادی.چند قاشق خوردی ولی آخرش همه رو بالا آوردی فیلمشو دارم برات خودت ببینی تعجب می کنی مثل اینکه شلنگ آب باز کرده بودن. اینم عکسه...
9 آذر 1391

امروز برگشتیم خونمون

مخملم امروز بعد 45 روز که مهمون خونه ی هاجر جون و بابام بودیم تصمیم گرفتیم برگردیم خونه ی خودمون . رسیدیم که خونمون تو خواب بودی.منم خوشحال و با اعتماد به نفس کامل مشغول جمع و جور کردن وسایلمون شدم. هنوز 5 دقیقه نگذشته بود که جیغ های بنفش لنا خانوم شروع شد.اولش بردم اتاقت به خیال اینکه با عروسکات می تونم مشغولت کنم ولی غافل از اینکه هنوز خیلی مونده تا به mood عروسکا برسی. .....خلاصه لنا جون اونقدر گریه کردی که منم باهات شروع کردم به گریه بیچاره بابایی مونده بود کدوممونو آروم کنه. بالاخره عزیزم نتونستیم آرومت کنیم و با نگرونی تموم دست از پا درازتر بازم برگشتیم خونه هاجرجون ...
9 آذر 1391

چهل روزگی لنا کوچولو

عزیز دلم امروز یک ماه و ده روز که اومدی.هر روز از روز قبل خوشگل تر و ملوس تر میشی.فدات شم مخملم.امروز حنا بندون عمه شبنمه.داریم آماده میشیم شب بریم اونجا.دادا میلاد قراره امروز ناخن های ریز قشنگتو برای اولین بار کوتاه کنه.یه انگشتر خوشگل هم به این مناسبت واست خریده عکس ها شو الان می بینی.   پرنسسم آماده رفتن به عروسی عمه شبنم مامانی من خوابیدم اونجا شارژ باشم اذیتت نکنم انگشتری که میگفتم دادا واست خریده اینه   اینم شب عروسی عمه شبنم تو تالار چاتلانقوش   ...
6 آذر 1391

رفتن به خونه هاجرجون

خوشگلکم امروز بعد 2 روز مهمونی مفصلی که برات گرفتیم طبق رسم معمول خونوادمون می خوایم بریم خونه هاجر جون. عزیزم امروز 11 روز که پیشمونی و با اومدنت زندگیمونو پر از روز های قشنگ قشنگ کردی. چمدونتو با کلی وسایل بستیم و رفتیم خونه هاجر جون. مخملم نمی دونم چرا اصلا خواب نداری. شبا هم که همه رو نگران خودت کردی.بابام هم بر خلاف همیشه که زودتر از همه می خوابید به خاطر عشقی که به لنا جونش داره همش با ما بیداره... اینجا هم همه بهمون سر می زنند.بیشتر از همه لیلا جون می اومد پیشمون.یک روز در میون می اومد و لنا خوشگله رو می برد حموم خوشگل ترش می کرد. هممون عااااااااااااااااااااااااااشقتیم عکس هایی رو که اونجا بابایی ازت گرفته الان برات می ...
6 آذر 1391

نفس منی لنا جون

عزیز هر روز و هنوز من : امروز تصمیم گرفتم از روزی که اومدی پیشمون و شدی دنیای مامان و بابا برات بنویسم تا بدونی هر لحظه لحظه ی با تو بودن برامون پر از خاطرات قشنگ قشنگ شده . نازگلکم : 6 تیر 88 ساعت 11:15 خدا فرشته کوچولومونو یعنی تورو بهمون هدیه داد.بابایی از قبل اسم خوشگلتو انتخاب کرده بود.خیلی خوشگل بودی عزیزکم اصلا شبیه نوزاد نبودی.هرکی میدیدت همینو میگفت....عکساتو که بزارم دوست های وبلاگیمون هم میبینن که من اغراق نمیکنم نفس مامان: خدارو بخاطر تو هر روز و هر شب شاکرم ...
3 آذر 1391

تشکر از بابا بهروز

عزیزم می خوام هم از طرف خودم و هم از طرف تو از بابا بهروز تشکر کنم چون با آرشیوی که از عکس های تو از لحظه لحظه ی بودنت برام درست کرده کار مامانی رو خیلی راحت کرده.در واقع اگه بابایی این عکسا رو نداشت وبلاگت پر از عکسهای خوشگل موشگل نبود.کار مامانی هم خیلی سخت میشد. اینو نوشتم برات تا وقتی خوندیش حس کنی که چقدر برامون مهم بودی و هستی مرسسسسسسسسسسی بابای خوشگل لناجون ...
30 آبان 1391

5 امین روز خوشگلکم

تر گل من امروز 5 روز که به دنیا اومدی چند شبه که نه خودت خوابیدی نه گذاشتی مامانی بخوابه خیلی نگرانت شدیم. ولی همه میگن گریه هات عادیه..... امروز خیلی روز بدی بود.بردیمت حموم یه کم صورتت قرمز شده بود گفتیم یه کم پودر بچه بزنیم تا خوب شی ولی چشمت روز بد نبینه پودر پرید گلوت تو یه کم نفست رفت.وای لنا مردم تا تو دوباره گریه کنی.فدای گریه هاتم بشم عزیزیکم.خدارو شکر عزیزیم بهتر شدی.
26 آبان 1391