لنالنا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

لنای من دنیای من

عشق من 6 ساله شد...

امسال... چشم به راه بودی !!! ما و انتظارمان ک هیچ... انتظار تو برای روز تولدت... به اوج رسیده. آنقدر کوچک و پاکی که برای زود رسیدنش دعا می کنی؛ خدایا! یه کاری کاری کن تولدم زود بشه... و این لحظه ها؛ برای من انگار خود خدایی... بوی بهشت ات تا همه جا میاد. بس که نااااب میشوی... بالاخره انتظار به سر رسید و رسید روزی که از چند وقت پیش آرزوی رسیدنش را داشتی عشق من 6 سالگیت مبارک... کوچک بینظیر من؛ تو؛ برای من همه چیزی همان که آرزویت را داشتم   ...
1 تير 1394

این چند ماه ما به روایت تصویر

تولد مامان الی لنا و ملیسا جون در کلاس باله یک روز تعطیل با دوست عزیزت هستی جون که کلی بهتون خوش گذشت مهمونی عمه فریده اینم عکسهای سلفیت که سرگرمی جدیدت شده اینم یه نمونه دیگه رستوران کلاسیک که عالییی بود یک روز دیگه در شهربازی اینم لنای بی حوصله(داریم میریم همایش خانوادگی) آخر سر هم خوابت برد گل کنار گل روز برفی و لنای خوشحال تدارکات ولنتاین امسال ما   ... تو برای من همه چیزی! تو دختر ...
28 بهمن 1393
2296 12 17 ادامه مطلب

سینما!

جان من! تابستان امسال، با به روی پرده رفتن "شهر موش ها" ی بانو برومند؛ توئه کوچک من، یک "اولین" دیگر را تجربه کردی... برای اولین بار، پله هایش را بالا رفتی! برای اولین بار، صندلی های خاصش را دیدی و چند لحظه ای مشغول ش بودی. برای اولین بار منتظر بودی، منتظر شروع فیلم! و برای اولین بار؛ در تمام این پنج سال و دو ماه سینما رفتی... رفتن به سینما! با تمام کنجکاوی های ذهن تو! با تمام سوال هایش؛ که فیلم از کجا پخش می شود؟ که چرا همه جا تاریک ست؟ که چرا تلویزیون سینما، آنقدر بزرگ ست؟ چرا تمام نمی شود؟ تمام سوال هایت، قشنگ بود! همه ...
28 بهمن 1393

کریسمس2015

جون دلم؛ امسال هم هاجر جون مثل سال های پیش کلی تدارک دیده بود برای کریسمس و مهمونش بودیم. تو هم هیجانی تر از همیشه منتظرش بودی.برق چشمات امسال یه چیز دیگه بود چون آگاه تر از همیشه بودی. خلاصه که امسال کلیییییییییی بهت خوش گذشت. هاجر جون عزیزم از اینکه همیشه با کارهای فوق العاده ات باعث شادیمون میشی ازت ممنونم.دنیا دنیا دوست داریم هم لنا جون هم مامان و باباش. این جوراب رو هاجر جون خودش درست کرده بود با این نوشته: کادوی دادا خدایا! آغوشت را سفت نگهدار برای لنای من... ...
11 دی 1393

حرف دل

تو،آغوش من... من تا هستم کنارتم دخترم؛ هر وقت ،هر لحظه ،تو هر سنی ،احساس کردی به آغوشم نیاز داری ،به قدر ارزنی درنگ نکن. آغوش من تا هستم به روی تو بازه،جانم. تا آخرین ثانیه عمرم... نوشتم که بخوانی و بدانی. نوشتم که روزی چیزی دیواری نشود برای نیامدن! نوشتم که بدانی تا نفس در جان دارم تمام من از آن توست دختر نیکوی من .   ♥ . دوست ت دارم تا آنسوی ابدیت.   ...
6 دی 1393

باز هم تو...

تو... بزرگ شدی جان من...بزرگ و بزرگتر! حرفهایت، کارهایت، تفکراتت... همه و همه، بزرگ شدنت را حکایت می کنند... سوال های بجا و درستت؛ مهر بی پایانت، وابستگی ات، حتی هوس کردنت! گواه حرف های منند. چند وقت پیش از مهد که برگشتی با یک لیوان عدس تازه جوانه زده با کلی ذوق و شوق،که مامانی باید اینارو بکاریم تا بزرگ بشه. منتظر شدیم تا بابا بهروز بیاد و پروژه تون رو انجام بدید.و مثل همیشه این کارت هم ناب و فراموش نشدنی بود. .. آنقدر بزرگ شدی که اظهار نظر می کنی... همانی را که باید! سر این عدس کاریت کلی نظر میدادی؛ بابایی اینطور کنیم خوبه،...
19 آذر 1393