باز هم تو...
تو...
بزرگ شدی جان من...بزرگ و بزرگتر!
حرفهایت، کارهایت، تفکراتت...
همه و همه، بزرگ شدنت را حکایت می کنند...
سوال های بجا و درستت؛
مهر بی پایانت، وابستگی ات، حتی هوس کردنت! گواه حرف های منند.
چند وقت پیش از مهد که برگشتی با یک لیوان عدس تازه جوانه زده با کلی ذوق و شوق،که مامانی باید اینارو بکاریم تا
بزرگ بشه. منتظر شدیم تا بابا بهروز بیاد و پروژه تون رو انجام بدید.و مثل همیشه این کارت هم ناب و فراموش نشدنی بود...
آنقدر بزرگ شدی که اظهار نظر می کنی... همانی را که باید!
سر این عدس کاریت کلی نظر میدادی؛
بابایی اینطور کنیم خوبه، خاکش باید زیاد باشه،بسه دیگه آبش زیاد شدو...
ما هم مثل همیشه گوش به فرمانت و خرسند از این همه اعتماد به نفس که باید داشته باشی.
آنوقت برق چشمانت دیدنی ست...
برق چشمانت، با آن خنده ها که سعی می کنی جمعشان کنی از روی لبانت.
تو بزرگ شدی! خانوم و بی همتا...
و من هنوز مثل ت را ندیده ام...
این هم از زهرا خانوم گل که کلی با لنا همکاری کرد در امر عدس کاری
و نتیجه ی چند روز زحمت لنا جون و مامانش