لنالنا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

لنای من دنیای من

بهار 93

تو بهاری ؟ نه ! بهاران از تو ست ... از تو  می گیرد وام هر بهار این همـــــه زیبایی را ... پنجمین  بهارت را سپری می کنی ، گلبرگ من ! هرچه را که باید ، گفته ام در اولین بهارت... گفته ام که بهاری برای من ، گفته ام بهار ، یعنی تو ... مبارک ت ، دل پذیر من . امسال هم مثل چند سال اخیر با عمه اینا رفتیم شمال.به تو با همسفرت غزل کلی خوش گذشت.سفرمون یک هفته طول کشید و تو خیلی خوب بودی خوبتر از همیشه.امسال حس کردم که چقدر بزرگ شدی چون بیشتر کارهاتو خودت انجام می دادی و کلا با غزل مشغول بودی و زیاد با من کاری نداشتی. امسال بیشتر از هر سال در مورد عید و هفت سین و مسافرت و هر چیز دیگه که مربوط به بهار می شد ازم...
17 فروردين 1393

بدون عنوان

                      لحظات از آن توست؛ آبی، سبز، سرخ، سیاه، سفید رنگهایی را که بایسته است بر آنها بزن روزهایت رنگارنگ سال نو مبارک . . . ...
28 اسفند 1392

آیلین و لنا در تولد دادا

6 اسفند تولد دادا بود و یه تولد کوچولو واسه دادا گرفته بودیم.تو هم که عاشق کیک و تولد و مراسم کلی ذوق می کردی خوشحالیت هم دو چندان بود چون دوست عزیزت آیلین (دختر عموی من) هم مهمونمون بود.خلاصه خیلی بهت خوش گذشت. دادای لنا تولدت مبارک.                                              شادی همیشگیت آرزوی همیشگی منه عزیزترین خودم. ...
24 اسفند 1392

خانوم معلم

عزیزترین من: این روزها شدیدا عاشق معلم شدن شدی.هر روز برنامه ی عصرانه مون هست که تو خانوم معلم شی و من و چند تا از عروسک هات شاگرد های تو. اولش آموزش شعر و موسیقی داریم،بعد آموزش زبان و در آخر تمرین نقاشی. وقتی میگم آموزش یعنی آموزش اساسی: باید مرتب باشم،به چیزی به جز حرف های تو توجهی نداشته یاشم،با صدای بلند باهات همخوانی داشته باشم و هر چی که تو میگی درست و صحیحش رو تکرار کنم. این روزها به لطف حضورت کلمات زیادی به گنجینه ی لغات انگلیسی من اضافه شده چون بعضی وقت ها کلماتی رو ازم میپرسی که با وجودی که بیشتر عمرم تو کلاس های زبان گذشته ولی قادر به پاسخ دادن نیستم و باید از لغت نامه کمک بگیرم!!! خیلی هم خانوم معلم مهربونی هستی و کل...
6 اسفند 1392

نمایشگاه آثار بچه ها در مهدکودک

خوشگل خودم:از روز چهارشنبه توی مهد کودکتون نمایشگاهی از کاردستی ها و نقاشی های خودتون برپا بود.من و بابایی هم با وجود مشغله ی زیادی که داشتیم برنامه ریزی کردیم که حتما بریم و آثار بچه ها رو ببینیم. واقعا خیلی نمایشگاه جالبی بود پای هر کاردستی یا نقاشی می ایستادم کلی حظ می کردم مخصوصا نقاشی ها که کار خود بچه ها بود و هر کدوم برای خودش یک دنیا حرف داشت. تو هم که بیشتر از من ذوق می کردی و اصرار داشتی که با هر کدوم از کاردستی ها عکس بگیری و از من می خواستی که از همه شون برای تو هم درست کنم. فدات بشم عزیزم خدا رو به خاطر داشتنت هر روز هزاران بار شکر می کنم.   چند تا عکس از روز نمایشگاه:       &nbs...
27 بهمن 1392

بی تو...

  تو همان نوزادی هستی که برای به خواب رفتنت، شیر لازم بود و مکیدن؟ بعد شیر، بلافاصله پستانک؟ می دانم... تو همانی! همان دلنشین 3300  گرمیِ من. همان که  وقت به خواب رفتنش به من گفت: " تو برو بیرون ، من بخوابم ". خواستی که من بروم! هرچند که خوابت نبرد، اما خواستی... و این خواستن، امشب هم تکرار شد و من رفتم! رفتم اما قلب و فکرم پیش تو بود، پیش نفس های تو... رفتم، اما دلم را جا گذاشتم پیش چشمان بسته ی بی مثالت، پیش پایین و بالا شدن سینه ات! مگر می شود بدون تو بود و نفس هم کشید؟ که من، بی نفس های ت نابود خواهم شد ! مگر می شود تو نباشی؟ نمی شود، اما... اما انگار که باید پذیرفت این حس استقلالِ جوانِ تو را؛ همان که این...
12 بهمن 1392