بی تو...
تو همان نوزادی هستی که برای به خواب رفتنت، شیر لازم بود و مکیدن؟
بعد شیر، بلافاصله پستانک؟
می دانم... تو همانی!
همان دلنشین 3300 گرمیِ من.
همان که وقت به خواب رفتنش به من گفت:
"تو برو بیرون، من بخوابم".
خواستی که من بروم!
هرچند که خوابت نبرد، اما خواستی...
و این خواستن، امشب هم تکرار شد و من رفتم!
رفتم اما قلب و فکرم پیش تو بود، پیش نفس های تو...
رفتم، اما دلم را جا گذاشتم پیش چشمان بسته ی بی مثالت، پیش پایین و بالا شدن سینه ات!
مگر می شود بدون تو بود و نفس هم کشید؟
که من، بی نفس هایت نابود خواهم شد !
مگر می شود تو نباشی؟ نمی شود، اما...
اما انگار که باید پذیرفت این حس استقلالِ جوانِ تو را؛
همان که این روزها، تنهایی می خواهد...
اینکه موقع کارتون دیدن به من می گی مامانی تو برو دارم کارتون میبینم حواسمو پرت نکن...
می دانم و می پذیرم مادر، این بزرگ شدنت را، حریم خواستن و داشتنت را!
می پذیرم و قد کشیدنت را نگاه می کنم، فدای بلندیِ قدت...
نگاه می کنم و برایت و ان یکاد عشق می خوانم.
راستش را بگویم؟
کمی سختم بود... حرفت.
که بخواهی بروم!
اما می روم! تو که بخواهی، می روم.
آن کاری را می کنم که تو می خواهی و با آن خوشحال تری، شک نکن.
نه الان، که همیشه...
اما بدان من، از عشــــــــق تو، جانِ بی قراری دارم.
هرجای دنیا که باشی و من نباشم...