لنالنا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

لنای من دنیای من

این روزهای تو...

می خواهم این روزهایت را بنویسم... این روزهای دوست داشتنی 4 سال و 4 ماهگیت را؛ این روزها کتاب می خوانیم، مثل قبل زیاد... و تو همچنان سیر نمیشی و این منم که خسته میشم! این روزها کاردستی درست می کنیم،دو نفره! و چه لذتی دارد همکار بودن با تو،با دست های کوچک تو! این روزها،تو باید همه چیز را بدانی. همه چیز و همه چیز. سوال هایت هنوز هم ادامه دارند و شیرین. وای از آن وقت هایی که سوال هایمان را با سوال جواب می دهی و خنده بر لب هایمان می آوری. این روزها خودت تنها تو اتاقت می خوابی،ولی دلم تنگ تا صبح کنار تو خوابیدن شده. این روزها کمک زیاد می کنی،نظمت نسبت به قبل بیشتر شده همه ی وسایل شخصی تو به دست خودت سر جاشون قرار می گیرند،ل...
12 آبان 1392

لنا و چادر شب

خوشگلم خیلی وقت بود که از من می خواستی که چادر شب برات تهیه کنم... تا اینکه چند روز پیش که خونه ی عزیز مراسم ختم انعام بود خواسته ی خودتو عملی کردی و از هاجرجون خواستی و اونم برات زودی آماده کرد و خودش بیشتر از تو ذوق کرده بود.توی مراسم هم چادر همش سرت بود. فدات بشم خانوم خانوما ...
7 آبان 1392

کارت دعوت

امروز عصر فرمودین که باید کارت دعوت درست کنیم. وسایلمونو تهیه کردیم و طرح از شما و اجرا از من.البته خودت هم در چسبوندن و کمی بریدن کمک کردی. مامانی گل بکش،مامانی بادکنک درست کنیم،مامانی من چمن هم دوست دارم،مامانی پاپیون هم می خوام،مامانی...اینها قسمتی از تفکرات شما بود که به شکل پایین در اومد. زیر کارت هم اسمتو خودت نوشتی. فدای دستهای نازت عزیزم.خیلی خوشحال می شم وقتی می بینم اینقدر بزرگ شدی که هر روز یه تکلیف برای انجام دادن داریم.خدایا شکرت...     ...
5 آبان 1392

باز هم کاردستی

دخترم گلم چند روز پیش گفتی که باید خونه درست کنیم.وسایلمون رو که تهیه کردیم شروع کردی به خرد خرد کردن مقوا ها...بعد اینکه با کلی ذوق و تلاش دو تایی و توضیحات تو که اجزای تشکیل دهنده ی خونه رو می دادی و می گفتی مامانی خونه در داره ،پنجره داره،پله داره،دودکش داره،آنتن داره اگه آنتن نداشته باشه نمی تونیم تلویزیون ببینیمو کلی توضیحات دیگه بالاخره  کاردستیمونو تموم کردیم،تو که خیلی خوشت اومده بود گفتی مامانی خانوم معلممون گفته هاپو،گربه،جوجه،درخت،گیلاس هم درست کنید!! بعدش فهمیدم که اونا خواسته ی خودت بودند.فدات بشم که میخواستی کلکم بزنی و کاردستی زیاد درست کنیم... حالا عکس های کاردستیمون: نانازمی عزیزم. ...
4 آبان 1392

دلتنگی...

  نمیشود کمی آرامتر،نازنین کوچکم؟ دیشب که عکس هایت را میدیدم،تازه فهمیدم چقدر دلم برات تنگ شده! برای همین وقتهای 2 ،3 سال پیش... برای شیر خوردنت،لپ های تپلت!برای 1 سالگیت! برای حرف زدنهای دست و پا شکسته ات،دموم گفتنت...،اشاره کردنت! دلم خیلی تنگه اون روزاته... دلم تنگه تموم روزهای گذشتته،از در من بودنت بگیر تا همین دیروز! الان فکر غم دلتنگی روزهای جوانیتم! فکر کن!چقدر بزرگ شدی... حتم دارم تمام اون روزها هم دلتنگ می شوم،مثل الان! امروز دلتنگ 1460 روز گذشته،و آن وقت دلتنگ9125 روز گذشته ات. این رو بدون که هیچ چیز برای مادر رنگ عادت نمی گیره. هیچ وقت زمان باعث عادی شدن مسایل نمیشه. و من حتم دارم سخت دلت...
30 مهر 1392

نقاشی با اثر انگشت

نانازم درس چند روز اخیر شما نقاشی با اثر انگشت بود. امروز ازم خواستی که با هم نقاشی بکشیم. من نقاشی هاشو کشیدم و تو هم با کمکم با انگشت کوچولوت دورشونو اثر گذاری کردی... فدای انگشت های کوچولوت بشم من...   ...
27 مهر 1392

اولین کار دستی لنا

عزیز هر روز و هنوز من! دیروز که از مهدکودک برگشتی بهم گفتی که مامانی خانوم معلممون گفته با برگ های پاییزی موش درست کنین! فدای تو،این یعنی تو آنقدر بزرگ شدی که خودت بدون یادداشت خانوم معلم تکلیفتو گرفتی... آفرین دختر گلم دو تامون رفتیم بیرون و برگ های پاییزی رو به قول خودت جمع کردیم و آوردیم برای اولین بار برات کاردستی درست کردم. جالب اینجاست که طرحشونو خودت می دادی،خودت می گفتی که چی درست کنیم . عزیزترینم وقتی ذوق کردن تو رو می بینم دنیا دستمه باور کن... عاشقتم نازنینم ،باشد روزی که پروژه های دانشگاهیتو با هم کار کنیم. اینم از عکسای کاردستیمون   ...
23 مهر 1392