این روزهای تو...
می خواهم این روزهایت را بنویسم...
این روزهای دوست داشتنی 4 سال و 4 ماهگیت را؛
این روزها کتاب می خوانیم،
مثل قبل زیاد...
و تو همچنان سیر نمیشی و این منم که خسته میشم!
این روزها کاردستی درست می کنیم،دو نفره!
و چه لذتی دارد همکار بودن با تو،با دست های کوچک تو!
این روزها،تو باید همه چیز را بدانی.
همه چیز و همه چیز.
سوال هایت هنوز هم ادامه دارند و شیرین.
وای از آن وقت هایی که سوال هایمان را با سوال جواب می دهی و خنده بر لب هایمان می آوری.
این روزها خودت تنها تو اتاقت می خوابی،ولی دلم تنگ تا صبح کنار تو خوابیدن شده.
این روزها کمک زیاد می کنی،نظمت نسبت به قبل بیشتر شده همه ی وسایل شخصی تو به دست خودت سر جاشون قرار می گیرند،لباسهات،کتابهات،اسباب بازی هات
و من می بالم به تو...
بعضی وقت ها من نی نی می شم و تو مامانی،خانوم معلم میشی و من شاگرد تو.
...
این روزها بزرگ شده ای!
آنقدر که دیگر می شود روی بودن و همکاریت حساب باز کرد و لذت برد.
لذت داشتن یه خانوم کوچک،که لذت چیزی نیست جز تماشای تو!